گوهر خانم قدسی کوچولو را توی بغلش گرفته بود و داشت زیر چشمی دل مرا میپایید ! خودم را جمع و جور کردمودست دلم را که مفش تا زیر چانه اش آمده بود گرفتم و رفتم به طرف صحن جامع دلم با گریه گفت : من نمیام و بعد عین بچه ها؛لج کرد! دیدم چاره ای ندارم ، برگشتم، دلم را بی هیچ تصرفی انداختم روی کله گوهر خانم و گفتم بیا مال تو یک لکه آبی پر رنگ تر از ؛ آبی کله گوهر ؛ بعد هم بر گشتم ، بی هیچ دل غرغروی لجبازی ، حالا یک نسبت دور با گوهر خانم دارم؛ با قدسی کوچولو،دل من رو کله گوهر؛روبروی امام ...
مطلب بعدی :
فرایند بزرگ شدن ...